يكشنبه, ۲۷ آبان ۱۴۰۳، ۰۴:۱۷ ب.ظ

درباره سايت

منجی عصر

بایگانی

پربحث ترين ها

محبوب ترين ها

پيوندها

تصاوير برگزيده

شبکه های اجتماعی

کار اصلی ما نوکران

 مذهبی

کار اصلی ما نوکران

کار اصلی ما نوکران، گریه کردن و اشک ریختن است. ما گریه کن ها مثل تمامی کارگر ها ابزار خاص خودمان را برای کارمان داریم. وقت کارمان ثابت نیست، بستگی به حال مان دارد. لباس کارمان یک دست لباس مشکی ست به علاوه یک سربند. اما من همیشه دلم می خواست توی هیئت، یک شالی، چفیه ای یا دستمالی داشته باشم که اشک هایم را یادگاری نگهدارم در آن تا همراه کفنم در قبر توشه آخرتم باشد. شب پنجم محرم بود به گمانم که یکی از بچه های فاطمیون* - که مسئول صوت و تنظیم پایه میکرفون سخنران و مداح بود - روی دوشش یک شال مشکی داشت. شالی که درست مثل چفیه های عربی منگوله دار بود، اما سیاه. همانجا گفتم خودش است، همانی که برای کارم می خواستم همین شال است. گفتم یادم باشد بعد از مراسم از او بپرسم اسم این شال یا چفیه را، و این را هم بپرسم که از کجا خریده است. آن شب گفتم که یادم باشد، اما از قضا یادم رفت از او بپرسم، نه اینکه همین یک شب، بلکه تا آخرین شب دهه هم یادم نیامد. آخر روضه های حاج مهدی هوش و حواس نمی گذارد برای آدم.

 

ده شب به همین زودی گذشت و برایم مسلم شده بود که دیگر بچه های هیئت و مسئول صوت را تا مدت ها نمی بیندم. اما گفتم اشکالی ندارد؛ توی بازار نجفی های قم پر است از این اقلام. گفتم بماند تا در اولین فرصت که رفتم داخل شهر، از همانجا می خرم. این چند روز بعد از عاشورا هم - بدون اینکه بیایم داخل شهر – گذشت، تا پنج شنبه رسید. شب هفتم شهادت حسین. پنج شنبه ای بارانی. پنج شنبه ای طوفانی. پنج شنبه ای که باران مدام بر کف خیابان ها و بام خانه های این شهر در میان بیابان می بارید و یک لحظه هم بند نمی آمد. امشب اولین باری بود که بعد از روز عاشورا گذرم می افتاد داخل شهر. مرا تنها حسرت اشک های شب جمعه ای بود که مجابم کرد شال و کلاه کنم و راه بیفتم سمت حرم. و مثل همیشه مقصد اول و آخرم حرم بود. هوا برخلاف روزهای قبل بسیار سرد بود. اما چه باران لطیفی می بارید. مثل حسرت زده ها به قطره ها سلام می دادم.

 

تمام زیبایی دیدن باران توی شهر در یک سو و تماشای باران در حرم در سویی دیگر. وصف ناشدنی ست. صحن ها خلوت تر از هر روز دیگر بود. حال دلم از دیدن «تصویر صحن خلوت و باران» در صحن مسجد اعظم توصیف ناپذیر بود. چه زیبا بود تماشای هم آغوشی قطرات باران و گنبد طلایی. همان لحظ اول ورود به صحن، سلام بارانی ام را نثار عمه مهربانی کردم. آمدم دوباره با سلامی شبنم زده از روبروی ضریح گذشتم. وارد شبستان که شدم، فضاسازی ایوان طلای حرم حسین در آن جلوی شبستان دلم را برد. نشسته بودم و در آن شلوغی شبستان و با یک حسرت چندین ساله بی صدا اشک می ریختم. مثل همیشه بچه های کوچک می آمدند نزدیکم و همینطور به چشمهایم خیره می شدند و گاهی هم نگاهی می انداختند به تسبیحم. آنقدر ورجه وورجه می کردند و وول می خورد که حواس همه اطرافیان را به خود جلب می کردند. اما به محض اینکه دست می آوردند تا تسبیح یا مهرم را بردارند، پدر و مادرهاشان می آمدند و با یک لبخند برمی داشتند و می بردند بچه ها را.

 

کم کم مراسم داشت شروع می شد. رفتم آن جلو ها نشستم. جوانی آمد در فاصله یکی دو متری من نشست. شال مشکی اش توجهم را جلب کرد. همان شالی که درست مثل چفیه های عربی منگوله دار بود، اما سیاه. همان ابزار کاری که هفته پیش - روی دوش یکی از بچه های هیئت بود و - چشمم را گرفته بود. پیش خود گفتم بروم از او درباره شالی که روی دوشش انداخته سوالی کنم. برخاستم و چند قدمی آن طرف تر رفتم تا برسم به او. سلام کردم و گفتم: می شود بپرسم اسم این این شالی که روی دوشتان هست چیست؟ گفت: «شرمنده، نمی دانم!». گفتم از کجا خریده اید؟ گفت: «نخریدم، رفیقم از کربلا برایم آورده».. این را گفت و یک لحظه مرا در بهتی عجیب فرو برد. وقتی به خود آمدم، معذرت خواهی کردم. التماس دعا گفتم و از او جدا شدم. دعا کم کم داشت شروع می شد، برگشتم و سر جای قبلی ام نشستم. لامپ ها خاموش بود. دعا خوان شروع کرد زیارت جامعه را. مثل تمام این دو سال، همچون اشتیاق کسی که رفیق صمیمی اش را بعد از مدت ها می بینید، نشستم پای حرف های جامعه. جامعه... و ما ادراک جامعه..؟

 

پنج شنبه ها حال من حس کبوتریست که در میان یک باغ بی انتها توی قفس بال بال می زند در سطر به سطر جامعه. اشهد ان جامعه کبیره رگ خواب عاطفه مرا خوب بلد است... اشهد ان جامعه زیباترین اعتراف نامه من است. گاهی در میانه خواندن دعا تمام فکرم می رود سمت صاحب این دعا. به اینکه چه حالی داشته هر بار، وقت خواندن این دعا؛ فکرم اینجا که می رسد، اشک ها بی اختیار جاری می شوند. گاهی در وقت خواندن جامعه، یاد توهین ها و هتک حرمت های این سالیان به او می افتم و اینجاست همانجا که بغضم به یکباره می شکند. گاهی هم مثل امشبی به توفیق یافتن عجیب خود برای شرکت در دعا - بدون هیچ برنامه قبلی و با یک کوله بار سنگین از گناه و معصیت- فکر می کنم، اینجا که برسم تنها می بینم که شانه هایم بی هیچ ترتیب و آدابی با خدا حرف می زنند.

 

جامعه کبیره تنها یادگاری من از غریبه - آشنایی بود که حتی نمی دانستم نامش را. تنها می دانستم که او بادیه نشین صحرای غفلت در عصر جاهلیت خود بود. کسی که با یک نگاه دلربای حسین کربلایی شده بود. حالا دو سال و اندی می گذرد از فروردین نود، از روزی که همان آشنا مرا توصیه کرد به جامعه کبیره شب های جمعه حرم. انگار آن غریبه بهتر می دانست گمشده این سال های مرا. وقتی بی هیچ مقدمه ای گفت: اهل جامعه باش! آنها که اهل جامعه هادوی اند، منتظران خوبی برای جامعه مهدوی خواهند بود. دست خودم که نیست، مسبب آشنایی من با جامعه او بود. پس حتم دارم نیمی از ثواب خواندن دعا توسط من نصیب او می شود؛ حتی اگر هیچوقت نگفته بود که خود توفیق آمدن به این بزم عاشقانه - در این ساعت از شب - را ندارد. آری، کسی چه می داند، شاید اگر توصیه او نبود، به این زودی ها - اندازه همین اندک معرفت حالایم حتی- در نمی یافتم منزلت جامعه هادوی را. شاید اگر نبود آن یادگاری، حالا نمی دانستم که واقعا من اهل کدام جامعه ام؛ جامعه صغیره لبریز از گناهان کبیره یا جامعه کبیره مملو از کرامات کبیره؟ و حالا در این شب اول آذر ماه و در این پنج شنبه شدیدا سرد خدا جز مناجات عاشقانه او، چه چیزی می توانست مرا در این ساعات شب از این فاصله چند کیلومتری به سمت حرم بکشد، توی این بارش بی امان باران..؟ باور کن هیچ چیز.. من در این روزهایی که دیگر حوصله این جامعه صغیره ی پر از گناه کبیره را ندارم، تنها ملجأ آه های سینه ام، جامعه کبیره است.

 

ربنا های جامعه، بنای زیبای دعا را تکمیل کردند. دعا خیلی زود تر از آنچه فکرش را می کردم تمام شد، حتی اگر ساعت بزرگ شبستان بگوید یک ساعت می شود که دست از شمردن ثانیه ها برداشته است. بعد از دعا همه برخاستند. نوبت سلام دادن به معصومین علیهم السلام بود، آن هم که تمام شد، به خود گفتم بیایم سمت حرم و سلام آخر را بدهم و بروم. همین که داشتم برمی گشتم، دیدم چیزی روی دوشم افتاد. سرم را که برگرداندم دیدم همان جوان را. همانی که قدری آن طرف تر از من نشسته بود. همان که قبل از شروع زیارت جامعه از او در مورد چفیه اش سوال کردم. چفیه را گذاشت روی دوشم و گفت: «ناقابل است، قسمت شما بود...» دو دستش را نگه داشته بودم روی دوشم تا چفیه را نگذارد روی شانه ام. گفتم به خدا من راضی نیستم، این چفیه مال شماست، یادگاری رفیقتان از کربلاست. اما هیچ رقمه قبول نمی کرد. نمی دانستم چه کار کنم. همینطور که دستانش همراه شال روی شانه هایم  بود، در آغوشم گرفتمش تا منصرفش کنم. و این در آغوش گرفتن من و او سه بار تکرار شد تا او را از این کار باز دارم. کسی که غیر از یک سلام و یک سوال تا بحال نه می شناختمش، نه حتی دیده بودم او را. اما نشد، نتوانستم منصرفش کنم. چفیه مشکی عربی منگوله دار را گذاشت روی دوشم و التماس دعا گفت و رفت...

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی